حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

هنوز منتظرم

انتظار بیهوده چه را می کشم ؟ نمی دانم

در کلاف هزارتوی این راه بی پایان گم شدم

و انگار هزار سال است ...

هیچ کس نبود

هیچ کس نیست

سطرهای زندگیم وارونه شدند

و در انعکاس این هبوط ، چرا اینقدر آرام بودم ؟؟

می دانستم آن واژه های بی معنا از ذهن من بعید بود ولی گفتم !!

می دانستم این روزها از راه می رسند ولی همراهشان شدم !!

خنده تلخی است

اعتراض به آنچه با دست خویش ساختن .

دلم تنگ است

تو را می خواستم

اکنون و دیگر هیچ وقت نمی خواهمت

ولی در تلاطم گردباد آنروزها غوطه ورم !!

بغضی ندارم ، گونه هایم در آتش می سوزند چرا؟

خسته ام ...

با توام!!  که آمدی برای ماندن

کاش نمی دانستم تو می دانی

کاش نمی دانستم در قدمهای بزرگ زندگیت هرگز همراه نمی خواهی

کاش نمی دانستم حضورم تنها تاییدی است بر بودن

بردعوت لبخندم تنها نگاه می کنی

بر التماس نگاهم سری تکان میدهی

خنده تلخی است

خسته ام ...

نظرات 7 + ارسال نظر
کامبیز سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ق.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

سلام
قشنگ و غم انگیز بود. خوشحال میشم به وب من هم یه سری بزنید
موفق و پیروز باشید

رها سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:35 ب.ظ http://hadisetanhaee.blogfa.com

سلام همدل عزیز

فو ق العاده قشنگ بود . همیشه متن های ادبی رو دوست داشتم و دارم
غم زیادی تو نوشته ات بود اما این غم فقط غم تو نیست غم همه آدماست اینکه نمی دونیم اصلا دلیل بودنمون چیه !!!
نه دلیلی برای اومدن داریم نه برای رفتن و چه اصراری برای موندن.
تضاد زیادی درون همه انسانهاست اینقدر که گاهی زندگی رو مختل می کنه

باز هم منتظر نوشته های بعدیت هستم

تا بعد
رها

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 05:38 ب.ظ

گاهی همراهی اونی نیست که ما تصور می کنیم

علی چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:47 ق.ظ

ممنون که اجابت کردی. عالیه.

رها چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:22 ق.ظ http://hadisetanhaee.blogfa.com

سلام همدل جون

امروز دوباره نوشته ات رو خوندم جز اینکه بگم خیلی خوب بود حرف دیگه ای ندارم

یه حس خاصی بهم دست میده
مثل سهراب که نوشته هاش آرومم می کنه

باز هم بنویس منتظرم

تا بعد

کامبیز چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:59 ق.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

سلام
بازم منم
حالتون چطوره
دیگه داریم کم کم رفع زحمت می کنیم. یه سری بزن
موفق باشی

قصه نویس پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:17 ق.ظ

اما ای کاش...
ای کاش داستانت را از اول می دانستم...
"می دانستم آن واژه های بی معنا از ذهن من بعید بود ولی گفتم"
"اعتراض به آنچه با دست خویش ساختن ."
این دو جمله از همه بیشتر در ذهنم ماندن...ای کاش می دانستم چرا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد