دستانم را بر صورت باد خواهم کشید
غرق در بی وزنی
آشفتگی صداها را پس می زنم
رها می شوم بر بال خاطره ها
دست به دست می روم
از سردی سکوتت
به خود می آیم
و دوباره سقوط ...
از جان خود چه می خواهم
نمی دانم !
مبهم
بی صدا
لنگان
خندان !
آنقدر رفته ام
که بازگشتی بر خود نمی یابم
راه درازی است
تا خود بودن
تا خود خواستن
فریادهایم
بی صدا سقوط می کنند
در خیال تو .
کاش برلحظه ها ی بی تابیم
مرهم می شدی
بر خستگیم
نوازشی نرم
فولادهای سخت محبس
از انتظار سخت دستهایم صیغلی شده اند
دیگر بغضی ندارم
هرچه هست سکوت محضی است
که بر گامهایت
روانه می کنم
دلم
از اضطراب تهی است
هرچه هست خنده تلخی است
که تو را به وجد می آورد !
راه درازی درپیش ندارم
خوب می دانم
در خواب دیده ام
راه زیادی نمانده...
کاش من هم در خواب دیده بودم که راه زیادی نمانده است اما من خواب دیده ام که محکومم به ماندن و ذره ذره آب شدن...
اتفاقات خوش امروز همیشه تلخ ترین خاطرات فردا هستند
امروز وبلاگتو نشونم دادی و منم اومدم و خوندم.اشکتو چشمام جمع شده کاش می شد هیچ وقت عاشق نشد.کاش می شد هیچ زمان به کسی دل نباخت.
آخ که چقدر سخته که دل ببندی و ببینی کسی که تا مرز بی نهایت دوستش داری که تکیه گاهته که امید رو به قلبت هدیه کرده نگاهش جای دیگه اس... چقدر سخته...