حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

۸۹/۰۲/۲۶

تازه دانسته ام

که وسعت نداشتنت

از ذهن من راهی دورتر بود …

تازه دانسته ام دویدنم

برای هیچ بود

تو آنقدر دوری

که انگار هیچ وقت نبوده ای

سالهاست شاید

خواب دیده ام ..

دل باختنم را هم

انگار

خواب دیده ام !

بر لحظه های تیره تنهایی

دست می کشم

و وحشتی به اندازه زندگی

مرا در خود می کشد ..

دیگر فرقی ندارد

رویا و حقیقت

برای نگاهم

یکسان رنگ می بازد .

در خواب تو نیستی

پلک باز می کنم

باز هم تو نیستی…

خود را هم فراموش کرده ام

بر صورتم هم نقش نبودنت پیداست ..

کم کم یاد می گیرم

بی عشق خندیدن را

کم کم یاد می گیرم

بی تو دوست داشتن را

زندگی کردن را

بی تو ..

آهسته گام برداشتن

بی هیچ دغدغه .

لمس باران

بی هیچ سرزنش .

خندیدن

بی نگرانی .

اشک ریختن

بی کینه ..

جای کمرنگ شدنت

 نمی دانم

چرا قلبم را سنگین کرده ..

سرنوشت نبود

این دوراهی

با قلم تو

چه پررنگ نقاشی شد

پررنگتر از

همه لحظات عاشقانه ای

که با هم داشتیم …

نظرات 3 + ارسال نظر
یلدا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ق.ظ http://www.ghoorbagheh.blogsky.com

معرکه بود مثل همیشه..
دوستم عادت می کنیم..به مرگ به جدایی به تنهایی به همه چی عادت می کنیم اما چیزی که هست به این مطمئنم که روزای خوبم جلوی رومونه پس باید محکم باشی
ببین عزیزم رها مثل اینکه داره دنبال خونه می گرده و وقت نداره با تو هماهنگ بشه و بیاد و عصرا همش خونم هر موقع وقت داشتی بیا با هم یکم حرف بزنیم
دلم تنگ شده برات

خانم باقلوا سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ق.ظ

قشتگترین با احساس ترین و قابل لمس ترین متنی بود که تو زندگیم تا به حال خوندم .موفق باشین .

صوفی دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ

زیبا بود
حرف دل منم بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد