نمی دانست که می دانم
با هزار بهانه که لازم نبود
با هزار دلتنگی که از نگاهش می بارید
با لبخندی از سکوت
رفتیم بر مذار معشوقه اش
او گلاب ریخت من گل پر پر کردم...
طوری قبرش را نوازش می کرد انگار او هم می داند عشق واقعی چه حسی دارد ....
هیچ وقت نگاهش را آنطور عاشق ندیده بودم ...
دوباره دل نازک شده ام
می دانی
من واو هر دو می دانیم نگاه عشق چه رنگ پر رنگی است
اما نگاهمان هیچ وقت یکرنگ نمی شود
هیچ وقت ...