-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 15:06
قابی خیره از خوشبختی ... تو را سالهاست گم کرده ام دیگر نگاهم را نمی خوانی دیشب تو را دیده ام در رویایی مه گرفته از دروغ که با من دویده بودی فراتر از میخهایی که ریشه ام را به زمین دوخته بود ...
-
۸۹/۰۸/۰۹
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 11:50
مرا بنگر که هبوط سراسیمه ستاره هایم را در سکوت دنبال می کنم . من به قابی از تصویر خیره ات راضی ام .. تو را تمام نمی کنم پایانت برای دلم کجاست , نمی دانم ! باید دوست بدارم آنچه نیستم؛ به هر چه می اندیشم فکر تو داغ می شود .. با گدامین نگاه بخوانمت که برای همیشه با من باشی افسوس همیشه خیالت زودتر از رفتنت دلم را می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 تیرماه سال 1389 22:11
سالهاست .. نخستین بار کی بود که بجای فریاد لبخند زدم و سکوت ...؟ دیگر فریاد گلویم توان برخاستن ندارد . انقدر با بغض همدم بوده است که طعم گس تنهایی را خو گرفته.. بودن و نبودنت بغضم را نگشود ... لبخند می زنم ان زمان که در کنارت آرزوی اغوشت بی دغدغه از من دریغ شد ... چشمهایم را می بستم به امیدی که با نوازشت از هم باز شود...
-
۱۰/۰۴/۸۹
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 11:46
سالهاست .. نخستین بار کی بود که بجای فریاد لبخند زدم و سکوت ...؟ دیگر فریاد گلویم توان برخاستن ندارد . انقدر با بغض همدم بوده است که طعم گس تنهایی را خو گرفته.. بودن و نبودنت بغضم را نگشود ... لبخند می زنم ان زمان که در کنارت آرزوی اغوشت بی دغدغه از من دریغ شد ... چشمهایم را می بستم به امیدی که با نوازشت از هم باز شود...
-
۸۹/۰۲/۲۶
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 16:07
تازه دانسته ام که وسعت نداشتنت از ذهن من راهی دورتر بود … تازه دانسته ام دویدنم برای هیچ بود تو آنقدر دوری که انگار هیچ وقت نبوده ای سالهاست شاید خواب دیده ام .. دل باختنم را هم انگار خواب دیده ام ! بر لحظه های تیره تنهایی دست می کشم و وحشتی به اندازه زندگی مرا در خود می کشد .. دیگر فرقی ندارد رویا و حقیقت برای نگاهم...
-
۸۹/۰۲/۱۳
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 15:54
باز بر آینه می نگرم : باورم سخت درهم پیچیده است می اندیشیدم به روزهای آفتابی و دستانی کوچک که در کنار تو گام برمیداشت ؛ باورم نبود سیل بی رحم پاییز خانه ام را می برد بی سخن و ظالمانه ، باورم نبود از ابتدای راه ایستاده بودی و مرا می نگریستی که به گمانم با تو میدویدم ... در امتداد این غروب نبم نگاهی هم نیست که باهم به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 15:30
نیستی که ببینی درهم فروپاشیده ام نیستی که بنگری گنگ ایستاده ام بر ویرانه های قلب بازایستاده ام .. کم کم باورم شد نمی خواهی قلبم را در خود ذوب کنی . کم کم باورم شد ذهنت از باور من تهی است . هرگز ندیدم لغزش انگشتانت بر گونه های نمناکم . هرگز ندیدم حبس نفسم در آغوش استوارت را. تو محکم پای می کوبی و هرچه می گردم خود را در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1388 11:56
به تو فکر می کنم از هجوم تلخ ثانیه ها از خستگی انتطار از این پریشانی خسته ام ... کاش می دانستی رفتنت درد نبودنت را نمی کاهد می خندم بر تلخی انتظاری که هیچگاه از نگاهم کم نمی شود دستی که نتوانست مرهم انتظارم شود شانه هایم از سنگینی نگاهت چه زود خالی شد آینه دیگر آن من خندان را نمی نگرد کاش می توانستم این مه تلخ را از...
-
برای مریم
شنبه 24 اسفندماه سال 1387 15:24
ایستاده ام بر بام انتظار نگاهم می کنی و لبخندی که پیکرم را در خود ذوب می کند نگاهت می کنم چقدر دلتنگ بوده ام... صدای زنگها مرا به سوی تو می خواند آرامشی عمیق... هراسانم از لحظه ای که دوباره مرا می نگری در آینه انگار سالها نخندیده ام! دلگیرم و از نوازش تو خالی... ای کاش شانه هایت دگر بار، تکیه گاه خستگیهایم شود فراتر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 12:01
دستانم را بر صورت باد خواهم کشید غرق در بی وزنی آشفتگی صداها را پس می زنم رها می شوم بر بال خاطره ها دست به دست می روم از سردی سکوتت به خود می آیم و دوباره سقوط ... از جان خود چه می خواهم نمی دانم ! مبهم بی صدا لنگان خندان ! آنقدر رفته ام که بازگشتی بر خود نمی یابم راه درازی است تا خود بودن تا خود خواستن فریادهایم بی...
-
فردا ..
شنبه 25 آبانماه سال 1387 16:17
نگاهم را می دزدم دلیلی بر زندگی نیست لحطه ها را شتابان می دوم تا کجا ؟ نمی دانم .. عشق را از خود می رانم دور می رود , دور دور آنقدر که دیگر نمی بینمش صورتم در آینه محو می شود اشکهایم را در هیاهوی تاریکی و صدای باد رها می کنم دلم رفت ... حرفهایم را هزار بار حفظ می کنم فردا فردا فردا ... خواهم گفت فردا اما رمقی نیست ......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 10:15
حفره ای در دلم هر روز خالی تر می شود خود را در آیینه نمی بینم از چشمانم شرم می کنم .. سرزنش می کنم دلم را تا فراسوی تنهایی رفته ام به تو نزدیک می شوم به چشمانت التماس می کنم کاش در آغوشم بگیری ... به لبخندی کفایت می کنی .. رو به زوال می روم خدا تو خود می دانی ... بغضی هولناک دلم را می خراشد .. تنهایم .. خدایا ! کمکم...
-
برو ...
شنبه 15 تیرماه سال 1387 14:14
دشنه در قلبم می رود با دستان خود دلم را پاره پاره می کنم . تو در انتهای راه منتظر... دیوارها سر به فلک سر بروی شانه هایت در خیال می گذارم آنقدر اشک می ریزم که تمام شوم چقدر نوازش دستانت را دوست دارم ... دلم تنگ است دلم از همه گرفته کاش قلبی نبود که تنها برای تو بتپد ... می نوشم آنقدر که همه جا سیاه شود هیچ کس نباشد و...
-
داغ میزنی بردلم
سهشنبه 11 تیرماه سال 1387 11:27
دلم گرفته می بازم هر آنچه در کف دارم می گریم خدایا تو خود می دانی ... کجا می روم تا کی میروم خسته ام داغم زیرورو می شوم اضطرابی گنگ گلویم را می آزارد گریه می خواهم کاش آن روزها بر می گشت و تو امروز در کنارم بودی باز در آغوشت صدای قلبم را می شنیدم... خدا، خدا ،خدا می دانم این چنگ از نوازش توست هیچ کس نمی داند هیچ کس...
-
آشوب
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 11:29
تو باز می آیی خاکسترها قرمز می شوند عادت به لحظه ای محو و همه آنچه می خواهم شعله می کشد فرار ، فراموشی ، وارونه شدن... نه ! هیچکدام کافی نبود .. همه این روزها انگار منتظر بودم ، آشوب می کند دلم گلویم سخت می فشرد جوشش اشکهایم کو؟ کی خشکید چشمه اش؟ نمی دانم ... می جنگم با دلم؛ با تو ؛ خودم هنوز زنده ام؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 تیرماه سال 1387 14:19
این شعر مال خودم نیست : رویا همین بوده؟ تو در کنار من ...در کنار تو .... پیوسته راه ما با هم نبوده است جانم چه می شود ؟ دنیا همین ره است ؟ کارم اگر گذشت از جان نمی روم عشقم برای تو از دل نمی رود با هم نبودن ها مگر از یاد می رود؟
-
می دانم..
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 10:51
دلهره ای به وسعت آسمان دلم را سخت می فشارد سرگردانم میان حس شدن و نبودن نوازش و تنهایی ... دلم را پس می زنم اشک وجودم را می پوشاند نهیبی بر فرار فرار از بودن فرار از آرامش نزدیک می شوم برای یکدلی سخت رانده میشوم انگار سالهاست بوده ام محو خواهم شد در زمان .. از تکرار خود خسته ام چه سبزم با تو لمس می شوم زیر پوست نمی...
-
خود دیده ام
یکشنبه 26 خردادماه سال 1387 11:47
خود را بارها دیده ام در آن غروب که باد موهایم را می نواخت و دریا خندان بود، تو کنارم ، دستهایم را می فشردی . باورم نیست تو را در هجوم فاصله ها گم کردم ؛ صبور می شوم بر تنهایی دیرزمانی است سکوت، پاسخ دلتنگیم شده ... وسوسه فکر تو وسوسه زندگیست وسوسه خندیدن ؛ سخن که بگویم دیوار ، بالاتر می رود نگاهم می کنند جرم من ،...
-
واااای
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 12:30
می نویسم روی سفید برگه سیاه می شود شرمنده ام ! باز باید سوزانده شوی! دیوار بیرنگ روبرو باز دهن کجی می کند! و دوباره می اندیشم کی مشتهایم برای شکستنش قوی خواهد شد؟؟؟ اضطراب از زیر پوستم لگد می زند و دلم آشوب است از همه نگرانیها فرار می کنم زیر لایه تنهاییم دوباره همه چشمها خیره شده!! فریاد، فریاد ، داد! انگار در خوابم...
-
در راهم..
شنبه 11 خردادماه سال 1387 15:06
هیچ کس ندید آتش را ! سوختم ،خندیدم از درون گریستم .. آمدم که نبودنم را در دلت ببینم سوختم از یادم در قلبت ... یاد روزهای رفته روزهای خوب زندگی به سادگی دوستم داشتی طرح نقاشی روی دیوار چقدر چرخیدیم درد دلم کم نبود دردت به جانم که اینقدر در من بودی .. باورم نیست راه بی بازگشت ! نگاهمان را هم گناه می پندارند! کجا بودند...
-
نازنین یارم
شنبه 4 خردادماه سال 1387 14:07
نازنین یار روزهای عاشقی دلتنگم از این روزگار لرزش بغض نفسم را دریاب . نازنین یارم خسته ام از جنگیدن دستهایم را محکم بفشار دستهایت را در قلبم کم دارم کجا وزید این طوفان ؟! که صدای غرشش تا تمام وجودم پاشید و مشتی خاک بر چشمهایم ریخت ... خسته ام از گریه خسته ام از تکرار در پیله ام خفه شدم انگار و هیچ کس صدای فریادم را...
-
عاشق این آهنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگم
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1387 16:33
ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق مثل لبخند سپیده مثل شب گریه عاشق بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم از تو می سرودم وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن رفتی و شب...
-
هیوا
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1387 16:05
دیوار فاصله ها هر روز قطورتر بغضی سرد در گلو و لبخندی تیره ؛ حرفهایی که هرروز کهنه تر می شوند و سنگین تر ... مداد تیز تراشیده ذهنت هر روز بیشتر سطرهای ظریف دل را خط خطی می کند هبوطی پر سکوت . از چه باز ترسیدم که بی معنا لب به خنده برایت باز کردم؟ تنهایی؟ که عادتی قدیمی است رخوتی سنگین ، موریانه های ذهن خسته دور شوید !...
-
شکاف
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 11:00
در اتاقی سخت تاریک ساده بیدارم.. لایه سنگین اشک پیکرم را باز می پوشاند . روزهایی است بس دراز که می نوشم که تو محو می شوی رویایی عمیق و باز تکرار آغاز روزی دیگر ...
-
تو
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1386 09:10
در کابوسهای شبانه ام آن دیوار کنار می رود دوباره من می مانم و تو... نمی گریزم از عشق گریزی نیست می دانمت سالهاست رفتی می دانمت که فکرم برایت خیال آرام زودگذری بیش نبود . چرا باورم نیست در کابوسهایم چرا آنچه می دانم از خیالت رنگ نمی بازد؟ نهال عشقم را به خیالت خشکیدی سرو تنومندی در من ریشه دوانده با هر رویا قد می کشد...
-
هرگز نمی خواهمت
چهارشنبه 26 دیماه سال 1386 12:19
با دلی خسته به تو می گویم پای رفتن چند است؟ روزهاست از پی آن می گردم آنقدر می خندی که امیدت واهی است پای رفتن باشد ، قفل دل را چه کنی؟ مانده ام سرگردان نه دل رفتن هست نه امید ماندن همه شب تا همه روز به چه سان می خندم و به تو اندیشم که چه سنگی و عبث !! عشق تو عشق نبود عشق من با دل تو هوسی بود که با آمدنش محو شدم با...
-
می لرزم
چهارشنبه 5 دیماه سال 1386 09:37
همیشه میدانستم روزی خواهمت دید فکر می کردم کاش آنروز زیبا باشم !!! دیدمت هر دو در بهت نگاهت مغرور ولی دوستم داشتی... آن روزها به لحظه ای زنده شدند گریه ام گرفت جای چنگ سوخت .. لحظه ای بود ولی کافی ... آنچه بود را یافتم دوستم داشتی هنوز... کاش آن لحظه می ایستاد. کاش هیچ وقت نمی رفتی دل سیر گریه می خواهم می خندم که جای...
-
عبور
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 09:30
دخترک بند انگشتی ناگهان دستش را در دست غریبه ای می بیند می دانم از همان زمان چنگی به دلم انداختند از جنس دلهره دلم که میگیرد جای چنگ می سوزد و اشک می ریزم هیچ کس نمی داند دلم را در هزارتوی سرگردانی گم کرده ای... تو با نگاهی ساده خالی دل را پر می کنی نگاه از من می گیری از کنارم عبور می کنی می خندم جای چنگ می سوزد ...
-
بهانه
شنبه 24 آذرماه سال 1386 13:20
چه شتابان از من می گذری و من در میان تنگی فضا در خود می شکنم حتی صدای درهم شکستن غرورم تو را به خود نمی آورد... به تو نگاه می کنم باورم نمی شود سواد خواندن دلم را نداری!! انگشتانت را در میان مشتم می فشارم تا عصاره عشق از آن تراوش کند دستت را پس می کشی ... با تو حرف می زنم تا حضور نگاهت را از آن خود کنم با بهانه ای...
-
خسته ام...
شنبه 17 آذرماه سال 1386 09:53
خالی ام از حس بودن ،نمی دانم چرا برای روزهای رفته اینقدر دلم می سوزد .نگاهت که می کنم باورم نمی شود حرفهاُنگاهها و آن لحظه ها دروغ بود ، راست می گویند با صدای بلند نخندیم که غم را بیدار کنیم . انگار هیچ وقت نشناخته بودمت ...تو در کدامین وادی بودی و من در کجا سرگردان عشق تو !!! گم شده ام در این مدار بی انتهای زندگی ،...