حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

.بهمن ۸۹

مرا در آغوش بگیر   

بی آنکه به لرزش بیاندیشم  

مرا در آغوش بگیر  

سالهاست برای خودم اشک نریخته ام . 

بهمن ۸۹

غریبه من  

چشمانم از خستگی باز نمی شوند  

ولی   

مگر می شود  

به تو و این سکوت فکر نکرد....

دلتنگ شده ام برای روزهای آفتابی .. دی ۸۹

عشق که در زندگیم خودش را نشان نمی دهد , حالم بد است

عشق  هم که هست باز هم حالم بد است ... دلم آفتاب می خواد برای گرمی دلم ...

این روزها حبابهای دلخوشی های زندگیم پشت هم می ترکند و من فقط نگاهشان می کنم . هرشب خواب می بینم . این روزها کارم شده پشت این میز نشستن و قهوه های تلخ بقول مادرم زهرمار و سیگار و منظره درختان لخت پشت دیوار و دلتنگی . این روزها منتظر سکوت لبخندی ام که از دیدن رویش کورسوی امیدی در آن گوشه بی آرزویی روییده است متولد شده. روزهای سردی است می دانی از تو که بی خبرم انگار چسبیده ام به دیوار سرد بی تفاوتی ... 

عشق نیست حالم خراب است چرا عادت نمی کنم به این بی عشقی نمی دانم بوی زخم نفهمیدن  سخت آزارم می دهد ..مهمان دعوت می کنم پشت هم می آیند و می روند و می خندند و انگار بعد از رفتن همه او هم مهمان است می رود سراغ همه چیز جز نگاه من ...تنها که می شوم برای آن دستی که به شانه هایم نمی خورد تا تلاقی نگاهم را بر خود بدوزد می گریم و از این گریه  متنفرم . نمی دانم از کدام سریال بود که می گفت ما زنها استاد متبحر گریه هستیم و من بهت زده لال شده بودم ... مرد خانه خندید و سری تکان داد ...  من باز بهت زده مانده بودم چگونه میشود درد را اینقدر ساده پنداشت چگونه می شود لجظه های تلخ بی تو را در قطره اشکی خلاصه کرد و درد اینقدر آسان باشد برای بعضی ها چگونه این کلافهای مبهم را بعضی ها از وسط قیچی می زنند  و استاد می شوند ...

می دانی حالم خراب است می دانی امروز هست و نیستم را می دهم برای آن لحظه مسکوت تو را دیدن ... غذاهایم هم این روزها بوی نای خستگی می دهند . صدای داد و فریاد زن و شوهر همسایه را می شنوم کاش می توانستم بی پروا فریاد بزنم و بروم دور دور دور ...جدول می کشم و می خواهم هر روزم را در چارتی احمقانه جای دهم ..این روزهامی نویسم و سطرهای سیاه شده التماس می کنند که پاره پاره شان نکنم و من نمی شنوم .. این روزها خود سانسوری عجیبی به زندگی دارم این روزها من شده ام زنی احمق در آستانه سرد زمستان ! غریبه ام با آن چشمهای بی حالتم در آینه و لبخند که میزنم می خواهم بالا بیاورم به او که نیستم ..این روزها هر روز لیست خریدی دارم برای خانه ای که با تکه های دلم همه جا را تزیین کرده ام و باز او نمی بیندو جرقه ای متولد نمی شود برای آفرینش آرامش و باز چه زود فردا می آید و من نمی دانم برای تو کیستم ...احمقانه های مرا به دل نگیر روزهاست که کلافه ام عزیز دل ....  

۲دی ۸۹

۲۰ آذر ۸۹

قابی خیره از خوشبختی ... 

تو را سالهاست گم کرده ام  

دیگر نگاهم را نمی خوانی  

دیشب تو را دیده ام  

در رویایی مه گرفته از دروغ که با من دویده بودی  

فراتر از میخهایی که ریشه ام را به زمین دوخته بود ...

این روزها شلوغ است  

ذهن من میان امیدها و ترسها پنهان... 

گم می شوم در هیاهوی  نفسهای نامنظم  

من و ...؟ 

باورم نیست لبخندی را که از آن ته امید یواشکی نگاهم می کند  

این روزها خیلی خیلی شلوغ است عزیز دل ...