حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

قابی خیره از خوشبختی ... 

تو را سالهاست گم کرده ام  

دیگر نگاهم را نمی خوانی  

دیشب تو را دیده ام  

در رویایی مه گرفته از دروغ که با من دویده بودی  

فراتر از میخهایی که ریشه ام را به زمین دوخته بود ...

۸۹/۰۸/۰۹

مرا بنگر

که هبوط سراسیمه ستاره هایم را

در سکوت دنبال می کنم .

من به قابی 

 از تصویر خیره ات

راضی ام ..

تو را تمام نمی کنم

پایانت برای دلم کجاست , نمی دانم !

باید دوست بدارم

آنچه نیستم؛

به هر چه می اندیشم

فکر تو داغ می شود ..

با گدامین نگاه بخوانمت

که برای همیشه با من باشی

افسوس

همیشه خیالت

زودتر از رفتنت

دلم را می شکند..

بر پهنای انتظارم

برای تو می نویسم

بیهوده است

تو را نفس کشیدن

نوازش عشقت

چنگ بر سختی سنگ ...

خوب م دانم

هیچ وقت خواب مرا نمی بینی

هر روز لبخند می زنم

روزهایی کوتاه

و شبها

عذابی سخت

از روزی که عاشق نبودم

و باز لبخندی مسکوت...

خوب می دانم

تو را تمام نکرده ام

کودکانه هایم از آن توست

روزی بدون تو

او می شوم

تمام روز عاشق

وخسته تر از تلاشی دوباره

دستانم در نوازش هیچ دستی

گرم نمی شود...

و بغضی آشنا

و لبخندی تلخ

پهنای دلم را می لرزاند

باز شب می شود

و اندیشه ات  

موذیانه

در سرم می کوبد

پر می کشم

از هرچه دلتنگی

و آنجا

هیچ کس

عاشق بودن را فرصت نمی داند ..

کلبه دلم ابری است

چرا تمام نمی شوی...

  

سالهاست .. 

نخستین بار کی بود  

که بجای فریاد  

لبخند زدم  

و سکوت ...؟ 

دیگر فریاد گلویم 

توان برخاستن ندارد . 

انقدر  

با بغض همدم بوده است  

که طعم گس تنهایی را   

خو گرفته.. 

بودن و نبودنت  

بغضم را نگشود ... 

لبخند می زنم  

ان زمان  

که در کنارت  

آرزوی اغوشت  

بی دغدغه  

از من دریغ شد ...  

چشمهایم را می بستم  

به امیدی  

که با نوازشت  

از هم باز شود  

چشم می گشودم  

خانه تاریک بود... 

باز لبخندم  

با طعم شود اشکهایم در هم می آمیخت . 

روزهاست که رفته ام  

تو را تمام نکرده ام .. 

روزهاست که می دانم  

نبودنم  

بهانه ایست 

برای رهاییت از هرلحظه عاشق بودنم ..

۱۰/۰۴/۸۹

سالهاست .. 

نخستین بار کی بود  

که بجای فریاد  

لبخند زدم  

و سکوت ...؟ 

دیگر فریاد گلویم 

توان برخاستن ندارد . 

انقدر  

با بغض همدم بوده است  

که طعم گس تنهایی را   

خو گرفته.. 

بودن و نبودنت  

بغضم را نگشود ... 

لبخند می زنم  

ان زمان  

که در کنارت  

آرزوی اغوشت  

بی دغدغه  

از من دریغ شد ...  

چشمهایم را می بستم  

به امیدی  

که با نوازشت  

از هم باز شود  

چشم می گشودم  

خانه تاریک بود... 

باز لبخندم  

با طعم شود اشکهایم در هم می آمیخت . 

روزهاست که رفته ام  

تو را تمام نکرده ام .. 

روزهاست که می دانم  

نبودنم  

بهانه ایست 

برای رهاییت از هرلحظه عاشق بودنم ..

 

۸۹/۰۲/۲۶

تازه دانسته ام

که وسعت نداشتنت

از ذهن من راهی دورتر بود …

تازه دانسته ام دویدنم

برای هیچ بود

تو آنقدر دوری

که انگار هیچ وقت نبوده ای

سالهاست شاید

خواب دیده ام ..

دل باختنم را هم

انگار

خواب دیده ام !

بر لحظه های تیره تنهایی

دست می کشم

و وحشتی به اندازه زندگی

مرا در خود می کشد ..

دیگر فرقی ندارد

رویا و حقیقت

برای نگاهم

یکسان رنگ می بازد .

در خواب تو نیستی

پلک باز می کنم

باز هم تو نیستی…

خود را هم فراموش کرده ام

بر صورتم هم نقش نبودنت پیداست ..

کم کم یاد می گیرم

بی عشق خندیدن را

کم کم یاد می گیرم

بی تو دوست داشتن را

زندگی کردن را

بی تو ..

آهسته گام برداشتن

بی هیچ دغدغه .

لمس باران

بی هیچ سرزنش .

خندیدن

بی نگرانی .

اشک ریختن

بی کینه ..

جای کمرنگ شدنت

 نمی دانم

چرا قلبم را سنگین کرده ..

سرنوشت نبود

این دوراهی

با قلم تو

چه پررنگ نقاشی شد

پررنگتر از

همه لحظات عاشقانه ای

که با هم داشتیم …