حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

فردا ..

نگاهم را می دزدم

دلیلی بر زندگی نیست

لحطه ها را شتابان می دوم

تا کجا ؟ نمی دانم ..

عشق را از خود می رانم

دور می رود , دور دور

آنقدر که دیگر نمی بینمش

صورتم در آینه محو می شود

اشکهایم را در هیاهوی تاریکی و صدای باد رها می کنم

دلم رفت ...

حرفهایم را

هزار بار حفظ می کنم

فردا فردا فردا ... خواهم گفت

فردا اما رمقی نیست ...

باز اشک می شوم ؛ می بارم

بیزارم از خود

بیزارم از لحظه های بی عشق

باز می خوابم

تا فردا ...

شاید

خوب می دانم

هیچ کس انتظارم را نمی کشد ..

حفره ای در دلم

هر روز خالی تر می شود

خود را در آیینه نمی بینم

از چشمانم شرم می کنم ..

سرزنش می کنم دلم را

تا فراسوی تنهایی رفته ام

به تو نزدیک می شوم

به چشمانت التماس می کنم

کاش در آغوشم بگیری ...

به لبخندی کفایت می کنی ..

رو به زوال می روم

خدا تو خود می دانی ...

بغضی هولناک

دلم را می خراشد ..

تنهایم ..

خدایا  !

کمکم کن ...

برو ...

دشنه در قلبم می رود

با دستان خود

دلم را پاره پاره می کنم .

تو در انتهای راه

منتظر...

دیوارها سر به فلک

سر بروی شانه هایت

در خیال می گذارم

آنقدر اشک می ریزم که تمام شوم

چقدر نوازش دستانت را دوست دارم ...

دلم تنگ است

دلم از همه گرفته

کاش قلبی نبود

که تنها برای تو بتپد ...

می نوشم آنقدر

که همه جا سیاه شود

هیچ کس نباشد

و آن دورها

تنها تو باشی ...

می دانمت

برای نگاه زلالت

می میرم

برای آن پیشانی سوزانت

یخ می شوم

ذوب خواهم شد

روی گونه تبدارت

و عشق

یعنی ....

داغ میزنی بردلم

دلم گرفته

می بازم هر آنچه در کف دارم

می گریم

خدایا تو خود می دانی ...

کجا می روم

تا کی میروم

خسته ام

داغم

زیرورو می شوم

اضطرابی گنگ

گلویم را می آزارد

گریه می خواهم

کاش آن روزها بر می گشت

و تو امروز در کنارم بودی

باز در آغوشت

صدای قلبم را می شنیدم...

خدا، خدا ،خدا

می دانم این چنگ از نوازش توست

هیچ کس نمی داند

هیچ کس ...

زبانم از حرف

باز ایستاده

دست می کشم بر آیینه

گنگی حضورم را حس می کنم

هیچ کس نمی بیند

چشمهایم را می بندم

فرار نمی کنم

کاش نمی رفتی ...

انگار منتظرم

باز نامه ای از رفتن

رفتن ، رفتن

هیچ وقت انگار

در زندگیم

نغمه بازگشت نیست ...

هیچ کس

دلتنگیم را نمی بیند

حتی خودم !

همه می روند

گریه می کنی

می دانم

دوباره می خواهی عشقم را

غرق کنی

اینبار

ولی

سنگینتر از آنم

که باز بالا بیایم

می دانم

دوباره غرقم می کنی ...

آشوب

تو باز می آیی

خاکسترها قرمز می شوند

عادت به لحظه ای محو

 و همه آنچه می خواهم شعله می کشد

فرار ، فراموشی ، وارونه شدن...

نه !

هیچکدام کافی نبود ..

همه این روزها

انگار منتظر بودم ،

آشوب می کند دلم

گلویم سخت می فشرد

جوشش اشکهایم کو؟

کی خشکید چشمه اش؟

نمی دانم ...

می جنگم

با دلم؛

با تو ؛

خودم هنوز زنده ام؟