حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

بهانه

چه شتابان از من می گذری

و من در میان تنگی فضا در خود می شکنم

حتی صدای درهم شکستن غرورم

تو را به خود نمی آورد...

به تو نگاه می کنم

باورم نمی شود سواد خواندن دلم را نداری!!

انگشتانت را در میان مشتم می فشارم

تا عصاره عشق از آن تراوش کند

دستت را پس می کشی ...

با تو حرف می زنم تا حضور نگاهت را از آن خود کنم

با بهانه ای حقیر

به سوی خود می روی

از بهانه خسته ام

از تو

از عشق

از خودم دلگیرم ...

خسته ام...

خالی ام از حس بودن ،نمی دانم چرا برای روزهای رفته اینقدر دلم می سوزد .نگاهت که می کنم باورم نمی شود حرفهاُنگاهها و آن لحظه ها دروغ بود ، راست می گویند با صدای بلند نخندیم که غم را بیدار کنیم . انگار هیچ وقت نشناخته بودمت ...تو در کدامین وادی بودی و من در کجا سرگردان عشق تو !!! گم شده ام در این مدار بی انتهای زندگی ، با هر قدم در کنار تو انگار سنگینی این کوه ناباوری را بر دوش می کشم . تو را دوست می دارم آنقدر که بعد از این در سکوت به تماشایت بنشینم...چگونه از این بهت سنگین خود را بیرون کشم؟؟ کاش این بغض لعنتی رهایم کند ... کاش می شد همه روزها را به عقب برد ...

دلم تنگ است برای آن روزها که صداقت چشمانت را به دنیایی ترجیح دادم . دلم تنگ است برای بی دغدغه نفس کشیدن . دلم برای آغوش مهربانت که امن ترین جای دنیا بود تنگ است . کاش چشمانم را می بستم و از فکر این تنهایی رها می شدم ... کاش چشمانم را می بستم و بعد از آن دیگر هر بودصداقت بود ،هرچه بود مهربانی بود ...

معلق مانده ام نه پای رفتن نه دل ماندن...  کاش آنکه مرا آموخت به هیچ چیز جز صداقت دل نبندم مرا می آموخت که در این دنیای بی رحم چگونه تاب آورم؟؟

تو ای همسفر قدیم روزهای تنهایی!! این روزها هیچ پیدایت نیست...

تو ای پای رفتن به دورترین ها !! چه تنها میروی آن دورتر ها ،دلم جا مانده است اینجا تنها...

حرفم از دیروز نیست ...

پای آمدنم شکسته ...

نمی دونم مال کیه؟؟

این شعر مال من نیست ولی خیلی ازش خوشم اومد براتون گذاشتم :

گفتمش : دل میخری ؟ پرسید چند ؟

گفتمش دل مال تو ، تنها بخند

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود ، دل ز دستش روی خاک افتاده بود ،

 جای پایش روی دل جا مانده بود...

نویسنده:؟؟

نمی بینم

آن هنگام که آغوشت را می جستم

انگار هزار سال از رفتنت گذشته بود ...

نمی دانم از این روزهای طولانی چه می خواهم

نبودنت را تاب نمی آورم

در میان مه غلیظ شناور تو را می بینم

زمان را نگه دارید!!! من همین لحظه را دوست می دارم !!

تو مرا می بینی

و در میان همه خاطره ها غرق می شوم ...

بیاد می آورم

آن روزهای گرم آتشین را

که من ناباورانه می خندیدم

و برای او که زندگیم را دزدید کف می زدم  

تمنایی نیست.. هرچه بود گذشت..

چرا آن وقت که به بودنت ایمان دارم

هیچ وقت نمی آیی؟؟

باز هم می مانم..

صدایم که میزنی

در ترنم بهاری صدها خاطره غرق می شوم

صدایم که می زنی

باز هم می خندم

آنقدر که گریه ام می گیرد

آنقدر که دلم می گیرد ...

می دانم

با تو من می مانم

و نخواهم دانست

که کجا بود بلندای رسیدن بر باد

که کجا بود که من ایستادم

و ندیدم که دلم

در پی ماندن تو

پرو بالی زد و مرد ...