حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

هرگز نمی خواهمت

با دلی خسته به تو می گویم

پای رفتن چند است؟ روزهاست از پی آن می گردم  

آنقدر می خندی

که امیدت واهی است

پای رفتن باشد ، قفل دل را چه کنی؟

مانده ام سرگردان

 نه دل رفتن هست نه امید ماندن

همه شب تا همه روز

به چه سان می خندم

و به تو اندیشم

که چه سنگی و عبث !!

عشق تو عشق نبود

عشق من با دل تو

هوسی بود که با آمدنش محو شدم

با خودم می گویم

برفها آب شدند

 خانه عشق مرا سیل گرفت

و تو را باخود برد

من چه دورم از تو

تو چه سان دورتری ...

و در اندیشه خود

همچنان در فکرت

نه چرا من رفتم

که چرا کابوست

رویای پریشان شبم را پرکرد؟؟

که چرا

یاد گناه دیرین

نقش این خاطره را تیره کرد؟

گریه هایم را تو

پی در پی

با ریا چنگ زدی

من هنوز در پی آن لبخندم

که تو آن روز نخست

بر دلم رنگ زدی ....

می لرزم

همیشه میدانستم

روزی خواهمت دید

فکر می کردم

کاش آنروز زیبا باشم !!!

دیدمت

هر دو در بهت

نگاهت مغرور

ولی

دوستم داشتی...

آن روزها به لحظه ای زنده شدند

گریه ام گرفت

جای چنگ سوخت ..

لحظه ای بود

ولی

کافی ...

آنچه بود را یافتم

دوستم داشتی هنوز...

کاش آن لحظه می ایستاد.

کاش هیچ وقت نمی رفتی

دل سیر گریه می خواهم

می خندم

که جای زخم معلوم نشود

هیچ کس نمی داند این دل پردردم

به اندازه آسمان بغض دارد...

هیچ کس را نمی خواهم

تو را نمی خواهم

باران نمی خواهم

تنهایم بگذار تنهایی!!

لعنت به تو

لعنت به عشق

فریاد می خواهم

دوستت دارم...

عبور

دخترک بند انگشتی

ناگهان

دستش را در دست غریبه ای می بیند

می دانم از همان زمان

چنگی به دلم انداختند از جنس دلهره

دلم که میگیرد

جای چنگ می سوزد

و اشک می ریزم

هیچ کس نمی داند

دلم را در هزارتوی سرگردانی گم کرده ای...

تو با نگاهی ساده

خالی دل را پر می کنی

نگاه از من می گیری

از کنارم عبور می کنی

می خندم

جای چنگ می سوزد ...