حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

دی ۹۹

گاهی در رویاهایت آنقدر پیش میروی که جز آنچه در ناب ترین لحظات زندگیت ثبت شده دیگر هیچ چیز  به یاد نمیاوری و خاطراتت را که دیگر اول و آخرشان معلوم نیست می بافی و به گونه های تبدارت می آویزی ؛ به یادت نمی آید هیچ درد مزمنی ...
و در ثانیه ای از امروز ، چشمانت به روی حقیقتی شناور میشود که هیچ گاه به پایان نرسیده اما تو را تمام کرده است ، همان ضربانهای نامنظم قلبت که بند بندت  در درونش مذاب میشود و مثل همان روزها فریادهایت را کسی نمی شنود ...
اما می دانی و   بسیار غمگین می شوی که جنس نماندن و رفتنت، زمین تا آسمان ، با آن روزها فرق دارد ...آنقدر شکسته ای که به خرده خاطراتی که به  روحت صیغلی دهد راضی میشود و چقدر این حقارت را از خود بعید میدانی و اشک هایت امانت نمیدهد .. تو از ترس های زندگیت دیوار میسازی و به ستون هایش زندگی میدهی ؛ نگاهت را که دنبال میکنم دست و پا میزنم در عمق آبی اعتمادت که در سیاهترین روزگاران لبخند زدی و فکر کردی با قلمی و دفتری و دلی که بخشیده ای میشود باز ساخت و بالا رفت ...
میدانی من تو را دیده ام اشک هایت را دست و پا زدنت را نرفتن هایت را پاهای سنگینت را که معلق در فضای بی نفسی شد که تو را عاشق کرد. من تورا دیده ام روبروی آینه ای که ایستادی و اشک ریختی بر دروغ هایی که آرزو میکردی کاش راست باشد ...چه کسی تو را ملامت میکند وقتی سالهاست آن سوی قلبت که لرزیده است را هیچ کس نشانه نرفته و چقدر دلت میسوزد که اگر دست محرمی بر آن میخورد باز تمام دنیایت را به پایش میریختی ..

 بغض بدی احاطه میکند آن سوی نفرتت را که گاهی خانه رویاهایت را از حقیقت پر میکند و تنهاییت را خوب نشانه میگیرد و تورا با خودت در این زمین کوچک در ناکجا آباد رها میکند و میچرخی و نمیرسی ...

میدانم این روزها خسته ای از هرچه نداشتنش قلبت را  میشکافد  ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد