حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

هیوا

 

دیوار فاصله ها هر روز قطورتر

بغضی سرد در گلو

و لبخندی تیره ؛

حرفهایی که هرروز کهنه تر می شوند

و سنگین تر ...

مداد تیز تراشیده ذهنت

هر روز بیشتر سطرهای ظریف دل را خط خطی می کند

هبوطی پر سکوت .

از چه باز ترسیدم

که بی معنا لب به خنده برایت باز کردم؟

تنهایی؟ که عادتی قدیمی است

رخوتی سنگین ،

موریانه های ذهن خسته دور شوید !

اشکهای لعنتی ؛ چشمه اش کی خشک میشود پس؟

حرف نزن ! مگر حقیری آن ذهن کوچک را نمی بینی؟؟

کاش دستانم به برگهای آویزان آن درخت می رسید

که با بهانه او ، نسیم مرا هم تاب دهد ...

دوباره باید چند متر ساتن لطیف بخرم

روی دفتر خط خطی سیاه پاره می اندازمش

قشنگ می شود نه؟ زیرش که معلوم نیست؟

"می خواهی نباشی ، مهم نیست

فقط بگو کجا میروی" تو می گویی.

به مقصد بیا

چگونه آمدنت اهمیتی ندارد ...

با تازیانه صورتت را بر زمین سفت موذی می کشند ؟

راستی مقصد کجا بود؟؟

یک همخونی موهوم،

دیوار بلند سیاه ، دیوار یک بن بست

دست و پا زدنی بس بیهوده ،

باز هم صدایم نمی رسد...

کجا می روم ؟نمیدانم ،

 پس به تو چه بگویم؟؟

خسته ام! تو روی بر می گردانی ، میدانم شنیدی...

 باز می خندم ، چرا؟

 

 

(این از نوشته های قدیمی ولی می خواستم تو آرشیوم باشه ..)

 

شکاف

در اتاقی سخت تاریک

ساده بیدارم..

لایه سنگین اشک

پیکرم را باز می پوشاند .

روزهایی است بس دراز

که می نوشم

که تو محو می شوی

رویایی عمیق

و باز تکرار آغاز روزی دیگر ...