عادت به باور حرفهایی که روزگاری بر دلت خوب نشسته اند و رنگ دیوارهای قلبت را ساخته اند در گذران روزهایی که از کنارت از حرفهایت بی تفاوتمیگذرندکم کم رنگ اعتمادت را میخراشد و همان زخم کج و کوله بی باوری بار دیگر پر رنگ ترخودنمایی میکند ؛ از یکی دوبار که بگذرد طعم تلخ سکوت و عادت کلافه ات کرده و آرام و قرارت را میگرد
در سرت ولوله ای بر پاست و در صورتت لبخندی که سهم آرامش بقیه میشود ...سخت است خودت را و تکه هایت را در سکوت بند بزنی و رد شوی مبادا سنگینی نگاهی شوی و زهرخندی که دردت نه درد است و بهانه و آنوقت احتقان سقوطت بندهایت را بار دیگر بگشاید
این روزها را میگذری و دست را میکنی لابلای کلی فکر و خیال و تصمیم که آن وسطها همه چیز را لای کلافهای درهم بیندازی و از تویش معجزه ای بیرون بیاوری به خلوص باران و روحت را جلا دهی .. لحظه هایت را نجات دهی و زندگی را گم نکنی چند باری شاید شده است و بارها نه ! من اما همیشه طنابها را گرفته ام و باز بالا رفته ام شاید نه آن بالاها ولی آنقدر که قدرت ادامه را بازیافته ام دستها را برده ام میان همان مه غلیظی که روبرویم ناپیداست و دستهایم نور را میجوید ...