حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

به تو فکر می کنم
از هجوم تلخ ثانیه ها
از خستگی انتطار
از این پریشانی
خسته ام ...
کاش می دانستی
رفتنت درد نبودنت را نمی کاهد
می خندم بر تلخی انتظاری
که هیچگاه از نگاهم کم نمی شود
دستی که نتوانست
مرهم انتظارم شود
شانه هایم
از سنگینی نگاهت چه زود خالی شد
آینه دیگر
آن من خندان را نمی نگرد
کاش می توانستم
این مه تلخ را
از چشمانم پاک کنم
راه می روم
می خندم
ولی از خود تهی شده ام
نمی شناسم
این غریبه بی درد را
عادت کرده ام
سالهاست
به غزیبه بودن
به مخفی شدن
در بطن لحظه هایی که
هیچ وقت تکرار نشد
آن روزهایی که هزاربار دلتنگت می شدم
و امروز دلتنگتر
خواستم از پریشانیم حکایت کنم
از من بی تو..
دیوار آنقدر بلند شد
که دیگر توان پریدن نماند
طاقتی نمان
تا برایت حکایت هر لحظه را
بی تو بازگویم
نمی دانم...
دفترم سیاه می شود
قلبم سخت می گیرد
و این بغض ..
پیله ای می پیچم
می چرخم
با هر تارش از تو می گویم
سخت است
و تنهایی
و تو
می دانی ...