حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰

می خواهم دلم را ببرم بازار
قبای نو برایش بخرم
اینقدر شکسته است که قبای قبل به تنش زار میزند ...
میخواهم نگاهش کنم ،بی وقفه،  که تمام بی تفاوتی ها را از یاد ببرد.
خودش را پشت دیوار لبخندی سرد و مجبور ،  قایم نکند
میخواهم بگذارم خوب شود ؛ خوب خوب...
دوباره بایستد
تنها و استوار
بی هیچ رویای نگاهی ؛
و برای خاطرش لالایی بخوانم
که آرام بگیرد ...
باید خوب شود
اگرچه دیر
اگرچه دور

#آغاز چهل سالگی