حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

تیر ۹۹

می نویسم از برای سکوتی که روزهاست، سنگینی اش را بر لبانم دوخته است ...
سردی سرداب قدیمی در انتهای پلکان سنگی آن خانه صد ساله بین جنگل و دشت که میگفتند سالهاست می آیند دنبالش برای تصاحب ؛ آنروز را یادم آمد و خاطرات گمشده در بین هزاران آرزوی ناگفته آن خانه کهن و بازماندگانی که چند سالی یکبار برای نمایش قدمت خانوادگی به آنجا سر میزدند ...کسی چه میداند ! شاید آن سالهای دور روزی کسی مثل من آنجا  ایستاده باشد و خیره به تلالو انعکاس  آب بر سقف سرداب آهی کشیده باشد...چقدر خوابها عجیبند و تورا بی منت می برند به ابتدای اشک ..

دیشب در رویای نیمه شب تو را دیدم مثل همان شب که کیسه های خرید در دو دست نه چندان قویت به سمتم می آمدی و از همان دور آنقدر خیره نگاهت میکردم که زمان و مکان را  از یاد برده بودم ..می خواستم تمام هستی بنام چشمهای تو باشدکه قلبم را به فراسوی عشق غوطه ور میکردی .... خوابها خیلی عجیبند و دوباره این بغض لعنتی دور از تمام سالهایی که بی تو گذشت مرا در خود غرق کرده ...

سکوت  سرداب به لبهایم دوخته است.. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد