حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

دستانم را بر صورت باد خواهم کشید

غرق در بی وزنی

آشفتگی صداها را پس می زنم

رها می شوم بر بال خاطره ها

دست به دست می روم

از سردی سکوتت

به خود می آیم

و دوباره سقوط ...

از جان خود چه می خواهم

نمی دانم !

مبهم

بی صدا

لنگان

خندان !

آنقدر رفته ام

که بازگشتی بر خود نمی یابم

راه درازی است

تا خود بودن

تا خود خواستن  

فریادهایم

بی صدا سقوط می کنند

در خیال تو .

کاش برلحظه ها ی بی تابیم

مرهم می شدی

بر خستگیم

نوازشی نرم

فولادهای سخت محبس

از انتظار سخت دستهایم صیغلی شده اند

دیگر بغضی ندارم

هرچه هست سکوت محضی است

که بر گامهایت

روانه می کنم

دلم

از اضطراب تهی است

هرچه هست خنده تلخی است

که تو را به وجد می آورد !

راه درازی درپیش ندارم

خوب می دانم

در خواب دیده ام

راه زیادی نمانده...