حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

تو

در کابوسهای شبانه ام

آن دیوار کنار می رود

دوباره من می مانم و تو...

نمی گریزم

از عشق گریزی نیست

می دانمت  سالهاست رفتی

می دانمت

که فکرم برایت

خیال آرام زودگذری بیش نبود .

چرا باورم نیست

در کابوسهایم

چرا آنچه می دانم از خیالت رنگ نمی بازد؟

نهال عشقم را به خیالت خشکیدی

سرو تنومندی در من ریشه دوانده

با هر رویا قد می کشد

به بلندای آسمان ..

کاش آن روز که دیدمت

از من نگاه برمی گرفتی

تا بدانم

همه عشق مرا

عبور تو برد...

با هر قدمت

انگار قلبم از آسمان گذشته بود

نگه از تو برگرفتم

تا رسوایی عشقم را نبینند

قلبم را که سوارخ سوراخ شده بود را

تو نبینی ...

خسته ام از رنگها

خسته ام از شنیدن دروغ های هرروزه

که برایم پشیزی نمی ارزد

عشق را خواستم

هیچ کس نبود

عاشقت ماندم

دستم از آب دیگر بیرون نیست...

عادت می کنم

دوباره روزی دیگر ...