حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

یادم بماند

تو از من فقط من را داشتی 

و من از تو تمام امید به لحظه های پیش روی زندگیم..

همه رویاهای شبانه ام ..

و ندانستی که فاصله نه درد مرا درمان کرد و نه تورا ناچار به رفتن

تو از فاصله قفس نه که دیوار ساختی و دیوارت پلی شد برای عبور از من و همه سالها انتظارم...

چه جراتی و چه پروازی و دیگر نه من نه تو نه رویا


  سخت است در تمام جهانت تنها او را داشته باشی و آن یکنفر هم دیگر نباشد با همه نبودنهایش .

 مرا چه به خواب و باور رویاهایم ... مرا چه به آنسوی ستاره ها را دیدن و خندیدن ! یخ کرده ام  و این اشک ها امان نمی دهند  باور تمام دروغ های قشنگ جهان را.. مرا چه به آرزوهای نه چندان بزرگ با تو بودن که سهم من از تمام جهان دوست داشتنت بود  در این گوشه کوچک جهان هر شب رج به رج عشق بافتم با تار و پود وجودم که بندهای  اصالت روحم را حفط کنم

...خسته ام... 

امشب بار همه سالهای عاشقی را تنها بر دوش کشیدم و دم نزدم تا حال دلت خوب باشد ..

 بخندم یا بگریم که خنجر فرسنگها دور شدنت دیگر رمقی برای رویاهای تکراریم باقی نگذاشت و واژه ها یک به یک جلوی چشمم محو میشوند ..


آذر ۹۷

دوست بدار‌مرا
که هراس این آرامش به رقص می آورد آشفتگی هر تار گیسوانم در لابلای نفس‌کشیدنت را...
 گریز دل نبستن به تو زنجیر میکند گامهای سنگین رفتن را.
بارها دیده ام آری بارها در خیال خودساخته ام،  رویای آن روز که تماشایت کنم از لابلای پرده های توری که تنها در نگاهم وسعت دیدنم از چشمان تو برق میزند؛
 عشق و فقط عشق ...
میدانی !
رویایم نیز باور همیشه ماندنت را نمی بیند همیشه در آن ساعت آتشین بودن رفته ای و من بارها با خود حرف زده ام از لحظه هایی که می مانم و دلداری واقعیت چسبناک لحظه های اشک ...
نیمه شبان در نه چندان هوشیار لحظه ها ، ناب ترین ها را برایت مینویسم، می خوانم و هرگز به قلم نمی آورم..
  صبح همه را از یاد برده ام و تو هیچ وقت نمی شنوی و نمی خوانی و مرا هرگز ندیده ای ....

خرداد ۹۷

عادت به باور حرفهایی که روزگاری بر دلت خوب نشسته اند و رنگ دیوارهای قلبت را ساخته اند  در گذران روزهایی که از کنارت از حرفهایت بی تفاوت‌میگذرندکم کم رنگ اعتمادت را میخراشد و همان زخم کج و کوله بی باوری بار دیگر پر رنگ ترخودنمایی میکند   ؛ از یکی دوبار که بگذرد طعم تلخ سکوت و عادت کلافه ات کرده و آرام و قرارت را میگرد
 در سرت  ولوله ای بر پاست و در صورتت لبخندی که سهم آرامش بقیه میشود  ...سخت است خودت را و تکه هایت را در سکوت بند بزنی و رد شوی مبادا سنگینی نگاهی شوی و زهرخندی که دردت نه درد است و بهانه و آنوقت احتقان سقوطت بندهایت را بار دیگر بگشاید 
این روزها را میگذری و دست را میکنی لابلای کلی فکر و خیال و تصمیم که آن وسطها همه چیز را لای کلافهای درهم بیندازی و از تویش معجزه ای بیرون بیاوری به خلوص باران و روحت را جلا دهی .. لحظه هایت را نجات دهی و زندگی را گم نکنی چند باری شاید شده است و بارها نه !  من اما همیشه طنابها را گرفته ام و باز بالا رفته ام شاید نه آن بالاها ولی آنقدر که قدرت ادامه را بازیافته ام دستها را برده ام میان همان مه غلیظی که روبرویم ناپیداست و دستهایم نور را میجوید ...

آبان ۹۵

همان کاغذ نازک دفتر فیلی ام ! تنها نقش رنگ را میگیرم  که برگه بعدی آب توی دلش تکان نخورد ..باران امروز هم اصلا  هوایم را با یادت زنجیر نکرد ..انگار عادتش شده مویه های نازک  و خیس  سکوت روی شیشه ....دیگر روی سرانگشتم که دزدکی از پنجره بیرو آمده نمی چکد