نگاه نکن
آخر تمام ترسهایم را در بیم نبودنت ریخته بودم..
وهم رفتنت در من عریان است...
عزیز من عجیب نیست؟
من دنیا را برای تو می خنداندم!
ناقوسها در گوشم ،
صدای گامهای غریب چکمه اش,
سردی لغزیدن آن زنجیر روی پیشانیم ,نفسم را گرفته...
باز نگرد
نشانی ازخود ندارم که پیدایم کنی ...
در من امشب
زلال می شود ...حسی از تو که
دیوارهایم را فرو می ریزد ...آویخته ام به روشنی باران ..
و پرنده کوچکی نیمه صبح برایم می خواند
..مرا در خود بپوشان که سخت خسته ماندنم...
خط سکوتم
هیاهوی بسته شهر را میدرد
سوت ممتدی تا مغز استخوانم را می فشارد
من امشب چه بی تابانه تنهایی خویش را تاب می آورم
سخت است بدانی
هیچ کس به یادت پلکهایش را نمی بندد...
دیگر انگیزه ای برای رویاهای نیمه شب نیست
با من انگار سالهاست تمام شده و باز
غوطه میخورم در ورطه سخت این دور زدن های روزگار
نه اینکه عادت نکرده ام نه!
از این تکرار عادت کلافه ام ..
پاخر مترسک شدن هم انگیزه میخواهد
ضربدر زدن هم شهامت می خواست ...
مجبور بشوی رویت را برگردانی
انگار خودت را در آتش میسوزانی
برای بهای انسان ماندنت
برای راست ایستادن دلت ...
این نیز می گذرد تاب بیاوردلم ....