حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

سال ۸۱ 

سال ۹۱ 

همین روزها بود انگار ... 

چقدر خوب است  

یکی از بندهای تنیده را گشودم  

نوشته بود خیلی وقت است بازی نمیکند 

نوشتم هیچ وقت بازی نکرده ام... 

با همین جمله انگار رها شدم از کابوسی که خیلی  شبها از خواب بیدارم می کرد ...  

خوشحالم  

دیگر بس است .. 

انگار من باز هم ایستاده ام !!! 

خوشحالم.همین

۲۵ تیر ۱۳۹۱

بروی واژه هایم  نقابی می کشم از جنس ضخیم تنهایی

تو را می خوانم

اما

به سمت دیگری می روم .

مه گرفته است

فضای بی نفسیم سخت تنگ شده است ...

می دوم اما

در خواب جان داده ام  انگار ...

عریان می شوم بر تمام باورها

مرا سخت است گویی باور لحظه های ساده عاشقی

می نویسم و پاره می کنم

تو را تمام می کنم

و در قاب ساده معلق زندگیم آویزان !

تماشایت نمی کنم

چه انتقامی می گیرم از فراموشی کینه های ناتمام زندگیم !

ماندن در لحظه های هم نفسی تو را مرداب می کرد مرا دریا

هنوز ایستاده ام

تو را نمی دانم

من اما 

دیگرفرو رفته ام ...

معلق  

مزخرف  

حالم از خودم بده  

از همه آنچه می دانم و باز ادامه ادامه ادامه  

لعنتی   

ای کاش های لعنتی  

من لعنتی تر  

خسته نیستم  

حوصله خودم سخت تر از همه دنیا شده  

زندگیم حباب جون سخت معلق که نمیتونم دست بهش بزنم  

چه برسه به اینکه تو دستم بگیرمش  

مغز فکر رویا آرزو همه تعطیل !!! 

منم و یه روند تکراری تکراری که آخرش همیشه بدتر از گذشته ای که فکر می کردم خیلی بده!!!!!

مرداد ۹۰

یکی پیدا شود سر مرا از این کلاف گره خورده هزار بار پیچیده در بغض خیره بیرون بیاورد   

مرا محکم بباف آنقدر که فاصله ای برای دیدن نباشد

میل شماره چند لازم است برای اینکه زود شکافته نشوم؟ 

نفسم سخت گرفته از پیدا نشدن...

۲۵ اردیبهشت ۹۰

ایستاده ام   

نه باور  

نه فرار  

اینجا دو راهی است  

اینجا من  

در سخت ترین لحظه ها  

لبخند زدم  

اینجا من  خود را شناخته ام  

منتظرم  

خوشحالم که هنوز  

این روزها باران می بارد ...