حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

حرفهای تنهایی من

با تو هرگز نگفته بودم....

۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰

می خواهم دلم را ببرم بازار
قبای نو برایش بخرم
اینقدر شکسته است که قبای قبل به تنش زار میزند ...
میخواهم نگاهش کنم ،بی وقفه،  که تمام بی تفاوتی ها را از یاد ببرد.
خودش را پشت دیوار لبخندی سرد و مجبور ،  قایم نکند
میخواهم بگذارم خوب شود ؛ خوب خوب...
دوباره بایستد
تنها و استوار
بی هیچ رویای نگاهی ؛
و برای خاطرش لالایی بخوانم
که آرام بگیرد ...
باید خوب شود
اگرچه دیر
اگرچه دور

#آغاز چهل سالگی

دی ۹۹

گاهی در رویاهایت آنقدر پیش میروی که جز آنچه در ناب ترین لحظات زندگیت ثبت شده دیگر هیچ چیز  به یاد نمیاوری و خاطراتت را که دیگر اول و آخرشان معلوم نیست می بافی و به گونه های تبدارت می آویزی ؛ به یادت نمی آید هیچ درد مزمنی ...
و در ثانیه ای از امروز ، چشمانت به روی حقیقتی شناور میشود که هیچ گاه به پایان نرسیده اما تو را تمام کرده است ، همان ضربانهای نامنظم قلبت که بند بندت  در درونش مذاب میشود و مثل همان روزها فریادهایت را کسی نمی شنود ...
اما می دانی و   بسیار غمگین می شوی که جنس نماندن و رفتنت، زمین تا آسمان ، با آن روزها فرق دارد ...آنقدر شکسته ای که به خرده خاطراتی که به  روحت صیغلی دهد راضی میشود و چقدر این حقارت را از خود بعید میدانی و اشک هایت امانت نمیدهد .. تو از ترس های زندگیت دیوار میسازی و به ستون هایش زندگی میدهی ؛ نگاهت را که دنبال میکنم دست و پا میزنم در عمق آبی اعتمادت که در سیاهترین روزگاران لبخند زدی و فکر کردی با قلمی و دفتری و دلی که بخشیده ای میشود باز ساخت و بالا رفت ...
میدانی من تو را دیده ام اشک هایت را دست و پا زدنت را نرفتن هایت را پاهای سنگینت را که معلق در فضای بی نفسی شد که تو را عاشق کرد. من تورا دیده ام روبروی آینه ای که ایستادی و اشک ریختی بر دروغ هایی که آرزو میکردی کاش راست باشد ...چه کسی تو را ملامت میکند وقتی سالهاست آن سوی قلبت که لرزیده است را هیچ کس نشانه نرفته و چقدر دلت میسوزد که اگر دست محرمی بر آن میخورد باز تمام دنیایت را به پایش میریختی ..

 بغض بدی احاطه میکند آن سوی نفرتت را که گاهی خانه رویاهایت را از حقیقت پر میکند و تنهاییت را خوب نشانه میگیرد و تورا با خودت در این زمین کوچک در ناکجا آباد رها میکند و میچرخی و نمیرسی ...

میدانم این روزها خسته ای از هرچه نداشتنش قلبت را  میشکافد  ..

تیر ۹۹

می نویسم از برای سکوتی که روزهاست، سنگینی اش را بر لبانم دوخته است ...
سردی سرداب قدیمی در انتهای پلکان سنگی آن خانه صد ساله بین جنگل و دشت که میگفتند سالهاست می آیند دنبالش برای تصاحب ؛ آنروز را یادم آمد و خاطرات گمشده در بین هزاران آرزوی ناگفته آن خانه کهن و بازماندگانی که چند سالی یکبار برای نمایش قدمت خانوادگی به آنجا سر میزدند ...کسی چه میداند ! شاید آن سالهای دور روزی کسی مثل من آنجا  ایستاده باشد و خیره به تلالو انعکاس  آب بر سقف سرداب آهی کشیده باشد...چقدر خوابها عجیبند و تورا بی منت می برند به ابتدای اشک ..

دیشب در رویای نیمه شب تو را دیدم مثل همان شب که کیسه های خرید در دو دست نه چندان قویت به سمتم می آمدی و از همان دور آنقدر خیره نگاهت میکردم که زمان و مکان را  از یاد برده بودم ..می خواستم تمام هستی بنام چشمهای تو باشدکه قلبم را به فراسوی عشق غوطه ور میکردی .... خوابها خیلی عجیبند و دوباره این بغض لعنتی دور از تمام سالهایی که بی تو گذشت مرا در خود غرق کرده ...

سکوت  سرداب به لبهایم دوخته است.. 

در سخت ترین روزهای زندگیم چه ساده انتخاب کردی که واژه تنفر را نقش بازی کنی و چنان حرفهایم را به سخره گرفتی که ندیدنت دیگر ساده ترین انتخاب من و دوست داشتنت مسخره ترین اشتباه زندگیم شد ...دیگر به هیچ چیز شک نمیکنم . لیاقت عشقم را هرچند دیر از چشمانت گرفتم و بدرود را بدرقه هیچ نگاهی نخواهم کرد ..واژه تردید برازنده هیچ اشتباهی نیست ...با یک پلک زدن آنان را که فکر میکنند ما با چشمان بسته نمیبینیم  خوشحال کنید .

محبوب من مگر چقدر وقت داریم برای زندگی
همه عمر منتظر  بودم
دستهای نامرئی ات در هر اشکی بلندم کرد
نمیخواهم باور کنم که نبوده ای
مگر چقدر وقت مانده
من از وحشت ثانیه ها نشسته ام
و دوستت دارم های نگفته ات را برای خود تکرار میکنم
هر روزی که نبودی...
پشت کرده ام تا نبینم مرا ندیدنت ها را
راستی میدانی
چند سال گذشته چند سال است نام تو را در پستوی دلم نگه داشته ام
خیالت جمع
همه چیز آرام است
جز این دل بی صاحب که شبها بهانه رویا دارد